نوشته شده در تاريخ دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

سلام دوستان

من ی مدتی مشکل داشتم نتونستم در خدمتتون باشم

                                                  ولی الان در خدمتتونم

                                                                         با تشکر از شما و نگاه گرمتان

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود .
همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
 هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
 و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
هنر نبودن دیگری





تورا دختر خانوم می‌نامند مضمونی که جذابیتش نفس‌گیر است…

دنیای دخترانه تو نه با شمع و عروسک معنا پیدا می‌کند و نه با اشک و افسون.


اما تمام این‌ها را هم در برمی‌گیرد…


تو نه ضعیفی و نه ناتوان، چرا که خداوند تو را بدون خشونت و زورِ بازو می‌پسندد.


اشک ریختن قدرت تو نیست، قدرت روح توست .
 
نوشته شده در تاريخ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |
مرد رفته گر آرزو داشت برای یكبار هم كه شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره كوچكشان باشد و با هم غذا بخورند . او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند . هر شب از راه نرسیده به حمام كوچكی كه در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق كار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست . تنها هم سفره او همسرش بود كه در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می كرد و همین بود كه آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .
یك شب شانس آورد و یكی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیك خانه شان رساند و او با یك جعبه شیرینی و چند تا پاكت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید . وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یك به بهانه ای با پدر شام نخوردند . دلش بدجوری شكست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشكی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"چقدر امشب گشنگی كشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه . با اون دستاش كه از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "


نوشته شده در تاريخ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |
از فردی نقل شده است که :
  خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای كلاس كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر كلاس حاضربود، حتی اگر نصف كلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
و بالعكس، اگر تنها غایب كلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج كردند و دورادور می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم كه آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ كرده است:
هيچ کس زنده نیست ....
همه مردند


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |


زندگی

سمفونی بودن ها و نبودن ها را اجرا می کند

بهاری بمان!

دلت را پر از پرواز کن

تا به مقصد این راه پرپیچ و خم برسی

 
sad 
 
وقتي دلتنگــــ تــــــــو ميشوم...

وقتي عطر تنتــــ را ميخواهم...

به بـــــآد هم التماس ميكنم..

خــــــــــدا كه جاي خود دارد
...
sad 
 
 
تقــویمِ امـسال هـــم..

بـا تقـــویــمِ پــارسال..

هیـــچ فــرقـی نمیـــکند..

وقتـی:

زنـــدگی..

تــا اطّـلاعِ ثــانــوی ..

تعــطــــــیل اسـت
 !
 
sad 


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

گاهی نیاز است دکتر به جای یک مشت قرص، برایت فریاد تجویز کند…
.
.
.
همه چیز خنده دار بود….
داشتن تو…!
بودن من ; ماندن ما….!
رفتن تو…
این همه آه….
گاهی از این همه خنده گریه ام میگیرد….



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |
نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

میگن آدمای زشت مسیج رو با 60 باز می کنن دیگه دیر شده انگشتتو برندار

                          *********************************

دوستت دارم بی کلک،کوچولوی مارمولک

دوست دارم یه خورده قد یه سوسک مرده

                         **********************************

دوست داشتن و دوست داشته شدن یه حس خیلی قشنگِ که بعضیا رسما خـــــرابش کردن

                              ***************************************

خوش به حال پراید !

ارزش اونم رفت بالا ولی ما هنوز همونی که هستیم هستیم

                            ***************************************

آب مایه حیات است. لطفا در مصرف برق صرفه جویی کنید

اداره گاز ....

.                          ****************************************

 

توی زندگی انتخاب دو چیز خیلی سخته:

 

1- همسر

 

2- هندوانه

                         *****************************************

سربازی راهی است برای آدم شدن پسرها .......ولی هیچ راهی برای آدم شدن دختر ها وجود ندارد!!!


 

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

میگی با من که باشی هرچه باداباد             حتی باشم تو ناکجا آباد
میسپاری تقدیرت رو دست باد            فکر ما درگیر فکر تو آزاد
میگم آیندم با تو چی میشه         میگی قسمتت هرچی بود همون میشه
میگم این طرز فکرو از سرت دور کن        میگی من همینم تو اخلاقتو با من جور کن


هی سره ما کلاه میذاری منه ساده ی پا پتی          میگم اینجوری نمیشه میگی اصلأ اینجوری راحتی
میگم ولم کن نمیخوام بسه کم ما رو بچرخون     اگه قسمت ما اینه باشه خیالی نیس بچرخون

هی وعده دادی برات اینجور صلاحه           هی میگفتم نه این فکرت اشتباهه
هی میگفتی نه این قصه جور دیگه س        هی میگفتم نه تو کفش تو یه ریگ هس
هی میترسیدم باهام بازی در بیاری            من برم فردا پشتم حرف در بیاری
هی میترسیدی من از تو بترسم          میگم بدونی من از گرگ میترسم

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

زحمتام برای اینه که حرفام باورت باشه      اگه من یه روزی مردم یه سقفی رو سرت باشه
سختی میکشم نبینم که خونم روی آب باشه      من پیرمرد که رفتم یه عکسی توی قاب باشه
سختی اینقد دیدیم خنده رفت از یادم    تو بخند و شاد باش من با شادیت شادم
مطمئنم دیدی عشقت اینجا جاشه     من میرم بانی باش اسمی از من باشه

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.